شیشه ای می شکند...
یک نفر می پرسد ؛که چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید ... شاید این رفع بلاست.
یک نفر زمزمه کرد ...
باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد شیشه ی پنجره را زود شکست.
کاش امشب ؛ که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد...
تکه ای از آن را برمی داشت و مرهمی بر دل تنگم می شد...
اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت ... غصه ام را نشنید ...
از خودم می پرسم ؛
آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟
پ. ن :
جمله های زیادی در ذهنم نقش بسته که همه شون با چرا شروع می شند ؛ می دونم ذهن شما هم پر از پرسش شده.
دلم می خواد آن قدر مواظب حرف هام ، نگاه هام ، افعال و کردارم باشم تا گوش دلم صدای شکستنی را نشنود!
زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود با گریه جبران نمی شود.
یادم نمی آد متن « شکستن شیشه » را کجا و کی خواندم که خوشم اومد و نگهش داشتم حالا امشب دفترم را ورق می زدم که دوباره چشمم را گرفت و ...